فصل اول رمان دوست خاصی که نجاتم داد

اینجا گویی جایی بود برای عدم ررنج و دلبستگی؛ اکنون این فرصت را داشتم که یله شوم و راهی را دنبال کنم که درب آ به سوی آرامش من بود؛ راهی با آزادی و شادی واقعی…

شما چون چراغ، روشنی بخش وجود کتاب من هستید و مهم ترین کار را برای من مولف یعنی به یادگار نگه داشتن آن انجام می دهید. دیدگاه های هر یک از شما عزیزان راجب کتاب من یک به یک ارزشمند هست و همینطور قابل تعمق.در ارتباط با کتاب به تالیف در آمده باید گفت که شکل آن روزها و شب هایی می ماند که زندگی انسان را راحت نمی گذارد و همچون بختکی است که اجازه بیداری به او نمیدهد.شکل روزهایی که خود را در باب چیزی تعریف می کردیم اما روزی رسید که روزگار به ما ثابت کرد ما چیزی نیستم که در بیرون از آن تعریف می کنیم بلکه نتیجه همان چیزی هستیم و در وجود خود رشد و نمو داده ایم.زمانیکه مسیری برای زندگی خود انتخاب کرده بودیم و قابل پیشبینی و پذیرش به نظر می رسید.اما روز دیگر، خود را پایین ابرهای خاکستری پر از رعد تردید و ترس یافتیم.این کتاب را نوشتم نه برای آنکه پاسخی به پرسش های بی پایان ذهن داشتم؛ بلکه در بیشتر به این دلیل که گاهی فقط باید قصه جست و جو، سقوط، امید و دوباره برخاستن را بی واسطه نوشت؛ بدون نقاب، بی دروغ، دقیقا همان طورکه آدم بعضی شب ها خودش را جلوی آینه زندگی اش نگاه می کند. این رمان می تواند یادآور این باشد که هنوز، جایی در اعماق آدمی، شعله کوچکی فروزان است؛ شعله ای که راه را بر ما می جوید و ما را به چیستی وجود و نفس حقیقی مان نزدیک تر می کند.پس اگر جرأت پرسه زدن در کوچه پس کوچه های ذهن و روح را داری، دعوتت می کنم این سفر را با من آغاز کنی.

اینجا، جایی است که آغوش واژه ها باز است برای همه آنهایی که از درد و زیبایی آدم بودن، سیراب نشده اند.

****

مادر مهربانم، عزیز تر از جانمسخن تو بر لبانم، ورد نجات می ماند جانم به قربانت بره، فدای آن هستت برهتو مهتاب شب تار منی، ناجی روزهای منی امید فردای منی، تو همدم غمخوار منی ورد تو بر زبانم، باور به خویشتنم شده شاید شود فراموش، هرچه سخن که گویم اما بدان در آخر،تو آن آسمانی و ما نیز، تکرار این وادی تودر ادامه کتاب را با تمامی دوستداری ام تقدیم می کنم به قلب مهربان پدر عزیزمکسی که همیشه با دیدی خوش برای یاد دادن تمامی اندوخته های کلانش به من آماده است.آموزگاری مهربان که همیشه و در همه حال همراه من است.حامی ای با تدبیر که حرف هایش همواره کلی جا برای فکر کردن باقی می گذارد.و پدر عزیزم همیشه باعث افتخارم خواهد بود که فرزند تو هستم و تو را بسیار دوست دارم، درست به اندازه آسمان مادرمدر نهایت این کتاب تقدیم می شود به وجود خوش و پر از لطف پدر و مادر نازنینم و هر شخص اندیشمندی در گوشه و کنار دنیا که در پی شناخت خویشتن است

فصل یکم

با تشدید درد، دستم را سمت سطل برده و هرچه بلعیده را بیرون ریختم. دراز کشیده، سرم را از درد میفشردم که ناگهان تاریکی بر همه چیز غالب شد. نور خورشید از لای پرده ها عبور کرد اما آنقدر در قعر اشتباهاتم فرو رفته بودم که برای چند لحظه از یاد بردم قرار است بار دیگر بالا بیاورم. چرا که هیچ چیز از نقطه ای که قرار گرفته بودم، دورم نمیکرد. شروع به مرور تصمیماتی کردم که مرا در این نقطه قرار داده بود. به یاد یأس و گرفتار شدن در کابوسی که نمی توانستم از آن بیرون آیم. تنها از درد به خود می پیچیدم. اتاق تماماً میچرخید، دنیا را با خود تاب میداد و وحشت رشته های مغز را از لای دندان هایش بیرون میکشید. می خواستم به قبل از اشتباهات برگردم، زمانی که امید همچون تماشای شفق، زیبا و همچون رودی زلال در وجودم جریان داشت؛ درست زمانی که بدین اندازه درد را در درونم حس نمیکردم. من پشیمانم … دیگر نمی توانم اینقدر وحشتناک زندگی کنم! قصد دارم بلند شوم اما ترس، نقش بختکی را بازی میکند که با سنگینی وجودش در حال شکافتن قفسه سینه ام است. در آن زمان دراز کشیده بودم که چشمانم از خستگی مفرط بسته شد و با خاموشی ذهن، انبوهی فکرهای پی در پی دست از درگیر کردن ذهنم برداشتند و بعد به خواب رفتن ذهنم مرا به خواب اسرار آمیزی برد.تکه صورتی و پیچیده سرم، مرا در چمنزار بزرگی قرار داد. سودایی که ابرها به سرعت جایشان را به دیگری و تغییر محیط میدادند. جایی که خورشید نورش را به همه نقاط ساطع و نسیم ملایمی از پشت میوزید. همانگونه که آهسته و پیوسته راه میرفتم، نگاهم سوی تک درختی با بدنه ای قطور رفت. با هر لحظه ای که می گذشت، نور ساطع تر و شدیدتر میشد و قلبم گویی در تلاش برای هماهنگی با ضربان تنفسم بود. با هر نفس تازهای که میکشیدم، نور ساطع تر میگشت. این نور حتی زیر پوستم جریان داشت؛ یک حس خالص و بیدرد. این نور بیشتر در رگهایم جریان داشت. حس میکردم این نور زنده بوده و در حال تلاش برای درک من است. حسی که هرگز تجربه نکرده بودم؛ حس زندگی در درونم، از ریشه هایم شروع شد و بعد تمام وجودم را فرا گرفت. این نور در آهسته ترین و درخشان ترین شکل، وجودم را در بر گرفت و با هر نفس تازهای که می کشیدم، بیشتر احساس آزادی می کردم. میتوانستم بفهمم که گیتی فرایم میخواند تا با فروغی که از درونم راهی پر اطمینان را در دنیای بیرون به من نشان می داد به سمت منبعی از نور بیرونی راه بروم. می دانستم برای چیزی فراتر از دنیای محدودیتها و قراردادهای انسانی در نظر گرفته شدهام. زمانی که در نور قدم نهادم، گویی در حال تجربه خلقی دوباره بودم. آزاد و بیوزن، گویی نیرویی سوی فلک بلندم میکند تا افتخاری را نصیبم گرداند؛ اینکه از بالا به جهان پایین نگاه کنم و من آن را دیدم که آنجا بود. انتظار چیز دیگری را داشتم؛ شاید چون این بار شخصی که وقتی از آسمان خیال(چیزی شبیه همین آسمانی که داشتم از ابرش پایین می آمدم و او منتظرم می ماند)دیگر یک چهره غمناک آشنا نبود. این بار در این خیال متفاوت از سایر تمام خواب های روزمره ام داشتم شخصی را میدیدم که صورت مبهمی داشت. من معمولًا از غریبه ها دوری می کردم؛ به طوریکه از تمامی موجودات زنده گریزان بودم…اما انگار او با آنها فرق داشت! اینجا گویی جایی بود برای عدم رنج و دلبستگی؛ اکنون احساس می کردم این فرصت را دارم که یله شوم و راهی را دنبال کنم که درب آن بهسوی آرامش من بود؛ راهی با آزادی و شادی واقعی. به آسمان نگاه افکندم و این بار بیشتر دریافتم که امکانات بیحدوحصری برایم، گشوده شده است. همانطور که ذره ذره محیط اطراف مثل تکه های پازل کنار هم قرار گرفت، دنیا در نوری کاملًا جدید بر دیدگانم ظاهر شد. در آن حال میتوانستم ارتعاشات زمین را احساس کنم و زمزمه های باد را بشنوم؛ حتی نیروی حیات کیهان را که در من می تپید و میدانستم بعد از مدتها در جای درستی هستم. حس ارتباط با اشکال را داشتم، و احساسی که خبر می داد من متعلق به این محیط هستم. آغوشم را باز کردم و زندگی را با دو دست در آغوش کشیدم. در این لحظه، نور محو شد و جایش سرسبزی بود، همراه با گلبن هایی که گویی انرژی منفی را به طور فزایندهای از آدم میرباییدند. هوایی تازه که داشت عطر شیرین دنیای بیرون را در وجودم حمل میکرد و گرمای خورشید که آرامش را درون من لبالب مینمود. نگاهی به اطراف انداختم و بار دیگر مطمئن شدم در رؤیایی لبریز از شگفتی به سر میبرم. آرامش ابدی را بیش از پیش بو کردم. شنیدم و بوییدم تا بهتر بتوانم ببینم که هاله ای شبیه به آرامش، دور من و شگفتی ها را پوشانیده. انگار با زمین و کیهان ارتباط داشتم و خانه واقعی خود را یافته بودم. میخواستم برای همیشه بمانم تا بخشی از این لحظات نادره باشم. قلبم اطمینان داشت که به زمین و جهان متصل است و زمان که برای وجود من کند شده بود. گویی من به یک بعد جدید از وجود خود قدم گذاشته بودم، جایی که هیچ سرزنشی نمیتوانست من را به خود زندانی کند. با قدم هایی سبک سمت درختی در آن نزدیکی که برگهای سبز و زیرکی داشت رفتم. با هر قدم که بازتابهای نور و آگاهی بیشتری به وجودم پیوند می خورد، من نیز به درخت کهنسال نزدیکتر می شدم. چندی بعد، در آغوش درخت از ریشه های عمیق زمین، داشتم عشق و انرژی کسب میکردم. حس می کردم بیرون از این علفزار، درد دوباره شروع می شود…کاش می شد برای همیشه همین جا بمانم! تا اینکه صدایی شنیدم؛ درست زمانیکه در حال یک تجربه روحانی بودم: نکند این آرامش هم خوابی بیش نباشد؟ نکند نور، فقط راهی برای فراموش کردن درد است؟ باهاش صحبت می کنم: اگر رویاست، می گذارم شکل آخرین نفس، که در رگ ها جریان دارد به من جان و حس زنده بودن بخشد؛… حتی اگر بیداری باز هم تنهایم کند. بعد از به اتمام رسیدن تغییر و سیلان درونی ام و وارد شدن به جنبه دیگری از خواب همه چیز رو به نابودی رفت و نقابهای انباشتهشده روی صورتم از هم گسستند و ورق ورق بر کف ریختند. سعی داشتم چشمانم را ببندم اما ابرها مانند خاکستر میریختند و چمن ها در چشم بر هم زدنی به خشکی بی انتهایی بدل میشدند. زمین هایی که حالا از خشکی زیاد تکه تکه شده و تنها چیزی که در آنجا معنا داشت، درخت سبزی بود که لحظه ای پیش بر تنه سالخورده اش تکیه کرده بودم. سعی داشتم از خاک های پیش روی شکستن دور شوم، پس چشمانم را از در امان ماندن گرد و غبار بستم و با تمامی توان دویدم… می دویدم و سعی داشتم از خاک های پیش روی شکستن دور شوم. تا اینکه چندی بعد با باز کردن چشمانم نگاه هایم کنجکاوانه پیرامون را زیر نظر برد. و بعد جز بالا آوردن کار دیگری نمیتوانستم انجام دهم؛ بیرون ریختن آن کلماتی که تمام این سالها به خودم نسبت داده بودم! آنها انباشته و تبدیل به دریایی از کلمات شدند که همراه ورطهاش موجود کوچکی همانند من را با پاروهایی شکسته در گرداب مشکلات غرق کردند. همانطور که زمین در حال شکستن بود و آسمان در حال رنگ باختن، آب از شدت سردیاش پوستم را سوزاند. این یعنی سپهر دریا رنگ نیز کار خود را کرده و خشمش را بر من پدیدار کرده بود. ابرها تا حد توان شروع به بارش کردن و آب قدری شد که غرق گشتم در محلی که چندی پیش چیزی جز یک اقیانوس بی انتها بود. قطرات لحظه به لحظه آنقدر درشت تر و بیشتر شدند که گویی آن ها خواستار اکسیژن برای نفس کشیدن بودند! آب میان تلاطم امواجش سعی در خفه کردنم داشت و این سردی کلام باعث شده بود بدنم احساس کرختی کند. ماه پاک را در آسمان میدیدم که نوری دلنشین می تاباند؛ با دیدنش لحظه ای آسایش سرسرای وجودم را پر کرد و بعد لگدی مرا به عمق آب فرو برد. به خاطر تاریکی غالب بر اطرافم، پیدا کردن اینکه از کدام جهت در آب پرت شده بودم، بی فایده بود. تحمل دردی که در وجودم شعله میکشید، به یک خفگی پایان ناپذیر می ماند.

——————————————————————————————————————–

گلویم پر از گدازه های آتش بود که با بیدار شدنم، وحشت چشمانم را بر روی آن صحنه متمرکز ساخت و نگاه کردم به مردی که کت و شلواری خیس و چسبیده بر تن داشت! با کمال ناباوری فردی را می دیدم که درست شکل همزاد من بود. او هیچ اختلاف ظاهری ای نسبت به من نداشت. تا اینکه مرد کت و شلوار پوشیده لحظه ای که داشت نگاهم می کرد حضور همزاد دیگری را در کنارم تشخیص داد. هر دو نگاهمان بر روی شخص کنار من نشست و من داشتم همزاد دیگری را دوباره برای اولین بار می دیدم که داشت به آن همزاد کت و شلوار پوشم نگاه می کرد؛ میدیدم غضبی را که بمانند آبشاری از صورتش میجهید.فریادی بی مانند و بسیار پر تنش سر همزاد اول کشید و گفت:+ اگر در کار من دخالت نمیکردی، مجبور نبودم او را تحمل کنم چرا که تو با آنرفتارهای مسخره جنون آمیز و پر از امیدت خیال میکنی میتوانی با انرژی واهی ات همه چیز را سامان بدهی! تا اینکه در کمال ناباوری حضور یک همزاد دیگر را در پشت سرم تشخیص دادم که داشت آشفتگی از سر و رویش می بارید و بسیار مظطرب به نظر می رسید؛ او دست از جویدن ناخون ها برداشت و بعد نگاهش را از رو زمین بلند کرد با چشمانی گشاد شبیه علامت سوال به همزاد خشمگین و خودمتار من نگاه کرد: وقتی عصبانی هستی، یادت میرود که … که، اگر او بمیرد یعنی ما هم لیاقت زندگی نداریم … مرد خشمگین بادی در غبغب انداخت و فریاد کشید: + من از کسی که وجودش لبریز از ترس است، حرف نخواستم! یعنی چه ما را به اینجا رسانده و دوباره دستش را سمت دهانش برد. همزاد خشمگین پوزخندی عصبی زد؛ مکثی کرد و دنبال حرفی برای گفتن گشت. + اصلا چرا فکر کردی با لرزشی که در صدایت داری، حتی به حرفت فکر میکنم؟ مرد مظطرب که گویی برایش زدن چند حرف به مرد خشمگین انرژی زیادی ازش می برد، نفسی عمیق و طولانی کشید و بلاخره با صدای ضعیفی گفت: – چون همین فکر نکردن است که نمیگذارد کار درست را انجام دهی … خشم نزدیک ترس شد و انگشت اشارهاش را به سمت سرش برد. + تو که محال است به شکل عادی و بدون اینکه نفس کم بیاوری، جلوی من حرف بزنی؛ لازم نیست نظرت را تحمیل کنی.تا اینکه همزاد عصبانی از بالای شانه های ترس، همزاد کت و شلوار پوشیده را دید که داشت جلو میآمدصدای او رسا و آرام بود و نگاهش متمرکز روی خشم: وقتی عصبی هستی، نمیگذاری خون به مغزت برسد. + چون من خشمم … خشم.و همراه با سخره گرفتن، نگاهی کلی به او کرد. نمیتوانی عمق هیچ بحرانی را مثل من بدین اندازه درک کنی و در نتیجه، با این ظاهر خونسردت فکر میکنی از بقیه خیلی سرتر هستی! گویی از خودت مطمئن هستی جادویی برای تغییر و تحول هر چیزی داری. پس اگر گمان داری از پس هر چیزی برمیآیی، من را به یک احساس دیگر تبدیل کن. احساسی که بتوانم همچون همه شما احساسات به درد نخور و دست پا گیر، بیخیال بوده و به شکستهای این پسر امیدوار باشم. من هم مثل شما هیچ عقلی در آن جمجمه ام نداشته باشم و بله آن وقت جمع مان حسابی جمع می شود! تو میخواهی به او شانس زندگی دهی، برایم مهم نیست امید … من یکی که دیگر نمی- توانم ادامه دهم! تا اینکه پس از شدت یافتن مکالمات؛ سایه ها تجمع کردند. هزاران هاله کمرنگ و پررنگ که در هر دقیقه چند تایی از آنها مانند چراغ، در اطراف ما روشن و قبلی ها در اطراف ما خاموش میشدند. شخصیت خشمگین به من نگاه کرد و گفت: اگر من برای او نباشم، ضعیف و شکستخورده خواهد شد … دیوی مضطرب گفت: او فقط کمی سردرگم است، مثل من! غم بر زمین نشسته بود و اشکهایش مانند شمع آب شدهای به پایین چکه میکردند. دیوید خشمگین نزدیک تر آمد، با چشمانش که از عصبانیت رگ های خونی اش پاره شده بود؛ فریاد کشید: + هیچ کدام از شما نمی فهمید. من حافظ اویم، بدون من زیر پا روزگار له می شود. تمام این شکست ها، تمام این دردها، آیا کافی نیست تا بفهمید دنیا جای رحم ندارد؟دیوید کت پوش که حالا داشتم متوجه می شدم به نظر می رسد یکی از ادراکات درونی ام در غالب همزادی امیدوار باشد از نگاه کردن به خشم دست کشید و به من گفت:دیوید تنها به کاخ سیاه جلوی مسیرمان نگاه کن؛ ما قرار است از آتشگاه اون دیدن کنیم؛ تا ببینی در گذشته ادراکات اصلی و فرعی را همان ادراک خشم چطور در دل آتش به ذره ای خاکستر تبدیل کرد و از آنها تنها یک نوزاد فلزی باقی گذاشت. آن ها را به کنترلگر تبدیل کرد دیوید، کنترلگر!مثل تمامی ادراکات فرعی ای که اکنون دارند در آتش زباله می کشند درست…به دور از چشم ما.دیوید … وقت آن است که برویم.و پس از اتمام حرفش دروازه بزرگی شبیه به یک تونل زمان در روبه رویم ظاهر شد.سریع دیوید هایی شبیه به من، به جز آن من شکل کت پوش، همه دویدند تا خود را به داخل آن محدوده تونل مانند بیندازند؛ اما من خود اولین نفری بودم که با دیدن واکنش تند شخصیت های شبیه به من موفق شدم به داخل آن بگریزم.و این بار دور ما را نوزادانی از جنس فلز پر کردند…امید با صدایش من را به خود آورد:در آن آتشگاه نزدیکمان که شعله هایی به رنگ زرد و طلایی دارد باید بدانی که رنگ شعله هایش از نتیجه سوختن آن نوعی که ادراک دارد ظاهر می شود!و درست یکی از این نوزادانی که هنوز تبدیل به فلز نشده است قرار است اگر کمی کمتر از آن استفاده کنی، ادراک شادی را پادشاهمان خشم، درست همان ادراکی که از آن از همه بیشتر استفاده می کنی ادراک را داخل آتیش افکند و از سوختن اون و تبدیل اش به نوزادی از جنس فلز اختیاراتش را بگیرد و تنها آن را تبدیل کند به یک سرباز که تنها قدرت اطاعت از یک قدرت بالاتر از خودش را دارد.قرار بر این است که به نحوی تو را به خودشناسی برسانیم تا بتوانی با من که یکی از خود های وجودینت هستم بیشتر آشنا شوی و کمک کنی برای بهبود خودت یک ماموریتی را به اتمام برسونیم و ادراک شادی را که خیلی وقت است بخاطر استفاده نکردن از مقام ادراک اصلی بودن افتاده است و از لحاظ سنی کوچک و کوچک تر شده تا به طوری که کم کم قرار است به یک نوزاد فلزی تبدیل شود. ما باید با کمک هم، قبل از آنکه به یک نوزاد فلزی تبدیل شود به حالت عادی برگردانی. من کمکت خواهم کرد از بحران هایی که در نبود ادراک شادی برای تو به وجود خواهد آمد جلوگیری کنی و آن شخصیت را هم در وجودت مثل من بپرورانی تا جزئی شخصیت اصلی وجودت شود. و اما بگذریم دیوید، باید بدونی که شخصیت خشم، همانی که داخل کاخ سیاه زندگی میکند … می خواهم تو را ببرم همان جا، تا ببینی چطور آن ادراکاتی که مثل مورچه کوچیک هستند از بالای ایوان آتشگاه و خشم که از آن بالا خیلی بزرگ شده؛ چطور تنها با یک فرمان هر کدام از آنها را مثل شادی قصد دارد از بین ببرد و تمامی مقام و ارزش اون ها را ازشان بگیرد. بله دیوید همونطور که شنیدی؛ هر زمان که قدرت و جانشینی به کسی که حکومت بلد نیست داده شود تنها و تنها هر چیزی را که ازش بدش بیاد از میان بر می دارد. پس دیوید به یاد داشته باش هر چیز در وجودت که بهش بیشتر بها بدهی رشد و نمو پیدا می کند و این بزرگ ترین مزایا و یا معایب انسان بودن است.

رمان روانشناسی

برای آشنایی بیشتر با نویسنده، اینجا کلیک کن.

دیدگاهتان را بنویسید